صحبتهای گیتی قاسمی درباره اسارت پدرش: پدرم ۳ سال دست عراقیها بود؛ وقتی آزاد شد نمیشناختیمش

گیتی قاسمی در ۱۶ آذر ۱۳۵۵ در شهر ملایر استان همدان متولد شد و دوران کودکیاش را در همین منطقه گذراند. پدر او از اسرای جنگ ایران و عراق بودهاست. فارغالتحصیل رشته کارگردانی تئاتر از دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران (سال ۱۳۸۱) و از حدود سال ۱۳۷۶ (۲۱ سالگی) شروع به فعالیت در تئاتر کرد. اولین تجربه تلویزیونیاش در سال ۱۳۸۶ با سریال «حیاط خلوت» از سیمای قم بود و سپس در نوروز ۱۳۸۷ با «پیامک از دیار باقی» در کنار بازیگرانی چون محمدرضا شریفینیا و افسانه بایگان دیده شد. از آثار برجسته تلویزیونی او میتوان به حضور در مجموعههایی همچون «پایتخت ۱»، «چک برگشتی»، «جراحت»، «زیرخاکی»، «نیسان آبی» و «نیوکمپ» اشاره کرد. گیتی قاسمی چند سال پیش ازدواج کرده و یک فرزند پسر بهنام مهیار دارد؛ برخی رسانه ها نام همسرش را سروش حاتمیآذر (آهنگساز و سرپرست گروه زنبورک) ذکر کردهاند.
اخیراً گفتگویی از گیتی قاسمی، بازیگر سینما و تلویزیون منتشر شده که درباره تجربه خود از جنگ ۱۲ روزه با اسرائیل و ۸ سال جنگ با عراق صحبت کرده است؛ گیتی قاسمی در این باره میگوید:
به گزارش روزیاتو، من چون تو جنگ قبلی هم تو بطن جنگ بودم، من تو دزفول بودم ۸ سال جنگ رو و پدرم خط مقدم و جبهه بودن ایشون و حالا چند سالی هم اسیر بودن، من فقط میتونستم آدمها رو خوب درک کنم ولی ترسم ترس متفاوتتری بود نسبت به اون موقع؛ این دفعه ترسمون به خاطر بچههامون بود بیشتر تا خودمون.
پدرم چون شهرستان بودن فقط به من زنگ میزدن که پاشین بیاین اینجا و خب یه پیش زمینهای تو ذهن آدمهای قدیمیتر بود که فکر میکردن قراره انگار دوباره هشت سال، پنج سال، چهار سال، این استرسه بود فقط به من میگفت بچهتو بردار بیار اینجا که مشکلی برات پیش نیاد، گفتم نه بابا نگران نباش ما حالمون خوبه.

بازیگر نقش کشور در سریال زیرخاکی میگوید:
ما یه حلقه گل آماده کرده بودیم دست خواهر بزرگم کتایون بود که خب ما بین اون آدمها با اون ماشینی که بابام رو آورده بودن نمیتونستیم تشخیص بدیم که بابامون کدوم هست و حلقه گل رو اشتباهاً گردن راننده ماشین انداختیم؛ برای اینکه بابای من وقتی رفت فکر میکنم ۱۱۰ کیلو یا ۱۲۰ کیلو بود با قد ۱۹۰، وقتی برگشت ۵۴ کیلو بود با یک شکل عجیبوغریب و یعنی اصلاً جمجمهش کامل مشخص بود و موهاش ریخته بود و تا یه سالی هم یه ذره یه ذره از دماغش خون میاومد به خاطر ضربههایی که به سرش زده بودن.
خوشحالی همراه با غصه دیگه، با ناراحتی و خود بابا هم همیشه نگران بود اون روزهای اول و فکر میکرد دوباره میبرنش و اصلاً باورش نمیشد که اومده. من یادمه که مامانم غذا درست میکرد، غذاها رو میزد کنار و نونه خشکهای کف سفره رو میخورد و میگفت شما قدر اینا رو نمیدونین. بعد فکر میکرد قراره بره دوباره، تا مدتها زمان برد… حتی بهش گفته بودن آزاد شدین بیاین سوار اتوبوس بشین، فکر میکرد میخوان ببرن بکشنش و الکی میگن آزاد شدین.
